نویاننویان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 13 روز سن داره

خاطرات گل پسر

"به زندگی من و بابا خوش اومدی پسر گلم."

1394/5/18 16:42
نویسنده : مامان هدا
1,129 بازدید
اشتراک گذاری

نویان جونم میخوام روز تولدت رو خیلی با جزییات واست بنویسم که خوب خوب یادمون بمونه که قشنگترین روز زندگیمون ججوری رقم خورد.  باشه مامانی؟؟؟ 

از چند روز قبل از تولد شما خاله حدیث و عمو کاوه و مامان جون وجیهه و باباجون سعید اینا اومده بودن خونمون.  قرار شد که شب قبل تولد شما بریم تهران خونه دایی مجید بمونیم چون خونه ما کرجه و بیمارستانی که مامانی میخواستم شما رو اونجا بدنیا بیارم نزدیک به خونه دایی مجید بود.  این کار رو واسه این کردیم پسر گلم که تو ترافیک سنگین صبح اتوبان تهران - کرج نمونیم و من اینجوری خیالم راحت بود که چند دقیقه ای میرسیدیم به بیمارستان. بیمارستان صارم تو اکباتان هستش پسرم و مامانی و بابایی اونجا رو واسه بدنیا اومدن شما انتخاب کرده بودیم.  

صبح روز 17 خرداد ساعت حدودا 5 بهمراه خاله حدیث و عمو کاوه و مامان جون و البته بابا کاظم و بعد از اینکه زن دایی مژگان و دایی مجید منو از زیر قرآن رد کردن راهی بیمارستان شدیم .چند دقیقه ای بیشتر طول نکشید که رسیدیم. هنوز متصدی پذیرش کارش رو شروع نکرده بودچون ما خیلی زود رسیده بودیم. البته ناگفته نماند که قبل از ما 2 نفر دیگه رسیده بودن. وقتی متصدی اومد من و بابا سریع بهش گفتیم که ما یه اتاق VIP میخوایم و اونم خیال منو ازین بابت راحت کرد و قولشو بهمون داد.  

از این که میتونستم بالاخره شما رو ببینم و بغلت کنم دل تو دلم نبود. راستش یه ذره استرسم داشتم چون اولین باری بود که تحت یه عمل جراحی قرار میگرفتم اما از طرفی دلم میخواست که هرچه زودتر انتظار به پایان برسه و روی ماهتو ببینم.

کارای پذیرش یه چند دقیقه ای طول کشید و ما همه تو لابی بیمارستان نشسته بودیم. یه دفعه یه خانومی اومد و منو همراه خودش برد به اتاقم توی بخش 1. همین که در اتاقو باز کردم و نور اتاق بصورتم خورد حس خوبی بهم دست داد و یه ذره از استرسم کم شد. الان عکسشو واسه شمام میذارم پسر گلم که ببینی... 

                                                                

هنوز داشتم گوشه و کنار اتاقو نگاه میکردم که یه خانم پرستار اومد و لباس اتاق عمل اورد و گفت اماده شو که بریم واسه عمل. یه ذره نگران شدم که نکنه قبل از اینکه بابایی رو ببینم ببرنم اتاق عمل. تو همین فکرا بودم و مشغول لباس عوض کردن که بابایی اومد. کمکم کرد و بهم قوت قلب داد و اخرین عکسای 2تایی رو گرفتیم. چند دقیقه بعد مامان جون و خاله حدیثم اومدن بالا. ویلچر رو اوردن و گفتن بریم. به مامان جون و خاله حدیث گفتم گه واسمون دعا کنن. خاله حدیث بغض کرده بود و گریه میکرد. و من و بابایی میرفتیم که تا چند دقیقه دیگه ثمره عشقمونو تو آغوش بگیریم. 

به  بخش جراحی که رسیدیم باید از بابایی خداحافظی میکردم. بابایی واسم دست تکون میداد وقتی من وارد بخش شدم. از چهره اش معلوم بود که نگرانه.

توی بخش جراحی همهمه ای به پا بود. چون اول صبح بود همه مشغول احوالپرسی بودن و اینقدر با انرژی این کارو میکردن که ناخودآگاه این انژی مثبت به منم داده شد. واااای خدایا میخوام واسه اولین بار پسرمو ببینم......

از همون بدو ورود یه خانم پرستار تقریبا مسن و خیلی خیلی مهربون منو بعنوان مریضش تحویل گرفت و کارای اماده سازیم واسه عملو انجام میداد. چن تا سرم بهم زد و مدام با من حرف میزد . ازش درباره بیهوشی اپیدورال پرسیدم و اینکه ایا درد داره یا نه. اونم گفت : " ازین سرم هایی که من الان بهت زدم کمتر درد داره. دکتر بیهوشیم اومد و یه سری سوال پرسید و رفت. فکر کنم یه 45 دقیقه ای شد تا منو ببرن به اتاق عمل. خیلی جالبه که من که از یه آمپول ساده بشدت میترسم خیلی آروم بودم و این ارامش مدیون حضور تو بودم فرشته کوچولوی مامان. 

دکتر بیهوشی اومد و از من خواشت که بشینم روی تخت و تا میتونم خم شم. یه کم کمرمو لمس کرد و احساس کردم که داره بهم دارو تزریق میکنه اما گفت " نه جاش درست نیست یه دفعه دیگه امتحان میکنیم." بمنم گفت که هر موقع احساس کردم که پاهام دارن داغ میشن بهش بگم. تزریق تموم شد و این مرحله هم که واسم استرس زا بود بخوبی و به ارومی تموم شد. بدون اینکه کوچکترین احساس دردی داشته باشم. تو تموم مدت تزریقم همون خانم پرستار مهربون منو تو بغلش محکم نگه داشته بود. 

خانم دکتر حمیرا مصدق که بنظرم بهترین تصمیمی بود که گرفتم و ایشونو واسه بدنیا اوردن شما انتخاب کردم اومدن تو اتاق عمل. کلی باهم خوش و بش کردیم و بالاخره عمل شروع شد. در طول عمل خانم دکتر و دستیارش باهم حرف میزدن و میخندیدین و من فقط و فقط منتظر شنیدن صدای معجزه زندگیم یعنی شما بودم. فکر کنم یه بیست دقیقه ای طول کشید که احساس کردم از زیر سینه یهو خالی شدم و یه چیزی از بدنم بیرون کشیده شد. وااااااای خدای من پسرم اومد. و بعد از چند ثانیه صدای گریه شما همه اتاقو پر کرد. خدایا ممنونم هزار هزار بار ممنونم. با شنیدن صدای گریه ات ناخداگاه منم از سر شوق گریه ام گرفت. بعد شما رو پیچیدن نو یه ملحفه و اوردنت پیش من و صورتتو چسبوندن به صورت من. و اولین بار صورت ماهتو دیدم و بهت گفتم: " خوش اومدی به زندگی من و بابایی پسرم."

همزمان بابا کاظمم وارد اتاق شد و ازمون عکس گرفت. خیلی بیچاره رنگش پریده بود و بعدها که ازش پرسیدم گفت که خیلی از انتظار پشت در اتاق عمل اذیت شده بود چون یه یک ساعت و نیمی از جدا شدنمون گدشته بود. اینم از اولین عکس نویان کوچولوی ما. نویان جون شما با وزن 2.980 کیلو و قد 50 سانت ساعت 8:58 صبح روز 17 خرداد به من و بابایی هدیه داده شدی.  

بعد از اینکه عمل تموم شد منو بردن به ریکاوری و 45 دقیقه اونجا موندم و در تمام مدت برخلاف مامانای دیگه که خواب بودن بیدار بودم و بشدت میلرزیدم. وقتی علتشو پرسیدم گفتن بخاطر داروی بیحسی بوده. دلم میخواست سریعتر به اتاقم برم و شما رو ببینم. دلم واست خیلی تنگ شده بود اخه پسرم. 

از دم در ریکاوری بابا کاظم مهربون به استقبالم اومد. وقتی رفتیم تو اتاق همه منتظرم بودن : خاله حدیث و عمو کاوه، باباجون و معصومه خانم، مامان جون، دایی امین و زن دایی زهرا و مهیار جون، زن دایی مژگان. وای همه خیلی خوشحال بودیم و منم خیلی حس خوبی داشتم. چند دقیقه بعد از من شما رو اوردن و همه حسااابی ذوق کردیم. زبانکده محصلهمه با همون نگاه اول میگفتن که شبیه منی مامان جون. الهی قربون پسرم برم من.

پسرکم فرشته مامانی ، اون روز بعد از ظهر دایی محمد تاجبخش ،خاله ساناز نامدار و خاله بهار شهامت اومدن که روی ماه گل پسر منو ببینن . دست همشون درد نکنه و ایشالا تو شادیاشون جبران کنیم.

حالا بذار چن تا از عکسای اون روزو نشونت بدم. آماده ای؟؟؟

چقدر ناز خوابیدی مامان... خسته بودی؟؟؟؟

اینم یه عکس با کادوی مامان جونی. ببین این گربه ناقلا چجوری داره نگات میکنه...زبانکده محصل

اینم یه عکس با دایی امین مهربون که اونروز از قزوین با زن دایی و دایی مهیار اومدن تا ما رو ببینن و بلافاصله برگشتن تا  دایی بره سر کار.

و اینم عکس شاهکار دایی مهیار که بزرگشم کرد و بهمون کادو داد تا خاطره اون روز خوش ماندگار بشه.

اینم عکس آخر بعد از حموم توی بیمارستانزبانکده محصل

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)