نویاننویان، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 1 روز سن داره

خاطرات گل پسر

ماه یازدهم

1395/2/5 2:37
نویسنده : مامان هدا
344 بازدید
اشتراک گذاری

قربون گل پسر ماهم برم که یازده ماهه شد.

نفس مامان هنوزم با کمک گرفتن ار مبلا و در و دیوار راه میری. یه چهارپایه تو خونه داریم ک بعنوان واکر ازش استفاده میکنی و رو سرامیک هلش میدی و خودت باهاش راه میری اقای باهووووش. ای جون من.

در هر حالتی هم باشی و من شعر بخونم یا اهنگی بشنوی شروع میکنی ب رقصیدن. 

توی این ماه واسه اولین بار تابی ک خاله سمیرا بهمون داده بود رو وصل کردیم تا سوار شی. خیلی از تاب سواری لذذذذذذذت میبری عزیز دلم و بعضی وقتام روش میخوابی.

توی همین ماه پسر طلای مامان فوت کردنم یاد گرفتی. مبارک مبارک. پسر من دیگه امادست ک کیک تولد یک سالگیش رو فوووووووووووووووووووووووت کنه. ای جاااااااان. 

تازه تو همین ماه من و شما دو تایی باهم رفتیم عسلویه. چون بابا کاظم باید واسه یه هفته میرفت کیش ماموریت و برای اینکه ماهم تنها نباشیم ما رو فرستاد پیش خاله حدیث. خیلی اونجا بهمون خوش گدشت مثل همیشه. بذار چند تا از عکسایی ک تو عسلویه گرفتیم ببینیم....

 

 

ساحل ناب و بکر عسلویه

و اینم یه تااااب ک خاله حدیث واسه نینی تو راهش خریده بود اما چون نویان خیلی دوست داره تاب سواری رو عمو کاوه واست وصل کرده ک حالشو ببری مامانی اتفاقا خیلیم ب من کمک کرد چون توی اون مینشستی و مامان میتونستم راحت بهت غذا بدم.

 

هنوزم عاشق رانندگی هستی و بمحض اینکه بابا از ماشین پیاده میشه میپپپپری پشت فرمون.

 

 

 

یه روزم با خاله سمیرا و باراد جون رفتیم پارک  چمران واسه دیدن گلهای لاله

 

اینم چند تا عکس تمییییییییییییییییییییییییییییز از شما

 

 

اینم از شاهکار بابایی و شما

 اینم از نویان تو جشن تولد 3 ساگی بارادجون

 

و اینم  چند تا عکس از نویان خوش تیپ مامان

 

و امااااااااااااااااااااا..................

پسر نازم مهمترین اتفاق این ماه میدونیی چی بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

راه رفتن شما. خدایا شکرت. پسر گل مامان نفس مامان راه افتااااااااااااااد. یادته مامان ک گفتم رفته بودیم عسلویه. روزی ک از اونجا برگشتیم قرار شد بابایی ک یه روز زودتر از ما از کیش برگشته بود بیاد فرودگاه دنبالمون و ناهار باهم بریم خونه خاله سیمین.

بعد از ناهار من و خاله سیمین داشتیم ظرفا رو میشستیم و بابا و عمو یاسر داشتن با شما بازی میکردن ک یهو دیدیم شما داری راه میری. بابا یه اسباب بازی رو نشونت میداد و شما واسه اینکه بگیریش میرفتی و میفتادی بغل بابا. ای خدا یکی از قشنگترین لحظات عمرم بود . خداا ممنونتم.  

پسندها (1)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)