ماه سوم
پسر نازنینم، زندگی من، سه ماهه که به زندگی ما یه شور و شوق عجیبی وارد کردی که بخاطرش باید هر لحظه خدا رو شکر کنیم. نویان جونم تو این ماه از زندگی شما مجبور شدیم بخاطر مراسم چهلم شوهرخاله قاسم بریم شمال و پیش خاله حوا جون باشیم. اینم عکسی از اون روزا که رفته بودیم با بابایی یه جا شام بخوریم. شمام تو کریرت خواب بودیا اما بمحض اینکه غدای ما رو سرو کردن بیدار شدی و بابایی مجبور شد شما رو بغل کنه تا اول من شام بخورم بعد من شما رو نگه داشتم تا بابایی شام بخوره. همونطور که تو خونه خودمون با خوابوندن شما بویژه در شب ها مشکل داشتیم اونجا هم این مشکل ادامه داشت و من و بابایی شبها مجبور میشدیم شما رو بذاریم تو...
نویسنده :
مامان هدا
1:01